بیست و هفتم شـهریور، نیامدی چرا روز درگذشت شـهریـار شاعر معاصر ایرانی بـه عنوان روز شعر و ادب فارسی نامگذاری شده است. نیامدی چرا درون ادامـه غزلهای عاشقانـه شـهریـار را با هم مرور مـیکنیم، عاشقانـههایی کـه امروز ضربالمثل شدهاند.
گلچینی از اشعار شـهریـار
حالا چرا
آمدی جانم بـه قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا کـه من افتاده ام از پا چرا
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر مـی خواستی حالا چرا
عمر ما را مـهلت امروز و فردای تو نیست
من کـه یک امروز مـهمان توام فردا چرا
نازنینا ما بـه ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
وه کـه با این عمرهای کوته بی اعتبار
اینـهمـه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم بپرسش سر بـه زیر افکنده بود
ایشیرین جواب تلخ سربالا چرا
ای شب هجران کـه یک دم درون تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان مـی کند
در شگفتم من نمـی پاشد ز هم دنیـا چرا
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
شـهریـارا بی حبیب خود نمـی کردی سفر
این سفر راه قیـامت مـیروی تنـها چرا
تو بمان و دگران
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای بـه حال دگران
رفته چون مـه بـه محاقم کـه نشانم ندهند
هر چه آفاق بجویند کران که تا به کران
مـیروم که تا که بـه صاحبنظری بازرسم
محرم ما نبود دیده کوته نظران
دل چون آینـه اهل صفا مـی شکنند
که ز خود بی خبرند این ز خدا بیخبران
دل من دار کـه در زلف درون شکنت
یـادگاریست ز سر حلقه شوریده سران
گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود
لاله رویـا تو ببخشای بـه خونین جگران
ره بیداد گران بخت من آموخت ترا
ورنـه دانم تو کجا و ره بیداد گران
سهل باشد همـه بگذاشتن و بگذشتن
کاین بود عاقبت کار جهان گذران
شـهریـارا غم آوارگی و دربدری
شورها درون دلم انگیخته چون نوسفران
سه تار من
نالد بـه حال زار من امشب سه تار من
این مایـه تسلی شب های تار من
ای دل ز دوستان وفادار روزگار
جز ساز من نبودی سازگار من
در گوشـه غمـی کـه فراموش عالمـی است
من غمگسار سازم و او غمگسار من
اشک هست جویبار من و ناله سه تار
شب که تا سحر ترانـه این جویبار من
چون نشترم بـه دیده خلد نوشخند ماه
یـادش بـه خیر خنجر مژگان یـار من
رفت و به اختران سرشکم سپرد جای
ماهی کـه آسمان بربود از کنار من
آخر قرار زلف تو با ما چنین نبود
ای مایـه قرار دل بیقرار من
در حسرت تو مـیرم و دانم تو بی وفا
روزی وفا کنی کـه نیـاید بـه کار من
از چشم خود سیـاه دلی وام مـیکنی
خواهی مگر گرو بری از روزگار من
اختر بخفت و شمع فرومرد و همچنان
بیدار بود دیده شب زنده دار من
من شاهباز عرشم و مسکین تذرو خاک
بختش بلند نیست کـه باشد شکار من
یک عمر درون شرار محبت گداختم
تا صیرفی عشق چه سنجد عیـار من
جز خون دل نخواست نگارندهٔ سپهر
بر صفحهٔ جهان رقم یـادگار من
زنگار زهر خوردم و شنگرف خون دل
تا جلوه کرد این همـه نقش و نگار من
در بوستان طبع حزینم چو بگذری
پرهیز نیش خار من ای گلعذار من
من شـهریـار ملک سخن بودم و نبود
جز گوهر سرشک درون این شـهریـار من
گوهرفروش
یـار و همسر نگرفتم کـه گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همـه پیری پسرم
تو جگر گوشـه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
خون دل مـیخورم و چشم نظر بازم جام
جرمم این هست که صاحبدل و صاحبنظرم
منکه با عشق نراندم بـه جوانی هوسی
هوس عشق و جوانیست بـه پیرانـه سرم
پدرت گوهر خود که تا به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد کـه در آمد پدرم
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید کـه بی سیم و زرم
هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود
که بـه بازار تو کاری نگشود از هنرم
سیزده را همـه عالم بـه در امروز از شـهر
من خود آن سیزدهم کز همـه عالم بـه درم
تا بـه دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه خود مـی گذرم
تو از آن دگری رو کـه مرا یـاد تو بس
خود تو دانی کـه من از کان جهانی دگرم
از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم
خون دل موج زند درون جگرم چون یـاقوت
شـهریـارا چه کنم لعلم و والا گهرم
انتظار
باز امشب ای ستاره تابان نیـامدی
باز ای سپیده شب هجران نیـامدی
شمعم شکفته بود کـه خندد بـه روی تو
افسوس ای شکوفه خندان نیـامدی
زندانی تو بودم و مـهتاب من چرا
باز امشب از دریچه زندان نیـامدی
با ما سر چه داشتی ای تیره شب کـه باز
چون سرگذشت عشق بـه پایـان نیـامدی
شعر من از زبان تو خوش صید دل کند
افسوس ای غزال غزل خوان نیـامدی
گفتم بـه خوان عشق شدم مـیزبان ماه
نامـهربان من تو کـه مـهمان نیـامدی
خوان شکر بـه خون جگر دست مـی دهد
مـهمان من چرا بـه سر خوان نیـامدی
نشناختی فغان دل رهگذر کـه دوش
ای ماه قصر برایوان نیـامدی
گیتی متاع چون منش آید گران بـه دست
اما تو هم بـه دست من ارزان نیـامدی
صبرم ندیده ای کـه چه زورق شکسته ایست
ای تخته ام سپرده بـه طوفان نیـامدی
در طبع شـهریـار خزان شد بهار عشق
زیرا تو خرمن گل و ریحان نیـامدی
در راه زندگانی
جوانی شمع ره کردم کـه جویم زندگانی را
نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را
کنون با بار پیری آرزومندم کـه برگردم
به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را
به یـاد یـار دیرین کاروان گم کرده رامانم
که شب درون خواب بیند همرهان کاروانی را
بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی
چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را
چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی
که درون کامم بـه زهرآلود شـهد شادمانی را
سخن با من نمـی گوئی الا ای همزبان دل
خدایـا با کـه گویم شکوه بی همزبانی را
نسیم زلف جانان کو کـه چون برگ خزان دیده
به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را
به چشم آسمانی گردشی داری بلای جان
خدا را بر مگردان این بلای آسمانی را
نمـیری شـهریـار از شعر شیرین روان گفتن
که از آب بقا جویند عمر جاودانی را
کاش یـارب
در دیـاری کـه در او نیستی یـاری
کاش یـارب کـه نیفتد بهی کاری
هر آزار من زار پسندید ولی
نپسندید دل زار من آزاری
آخرش محنت جانکاه بـه چاه اندازد
هر کـه چون ماه برافروخت شب تاری
سودش این بس کـه بهیچش بفروشند چو من
هر کـه با قیمت جان بود خریداری
سود بازار محبت همـه آه سرد است
تا نکوشید پی گرمـی بازاری
من بـه بیداری از این خواب چه سنجم کـه بود
بخت خوابیدهٔ دولت بیداری
غیر آزار ندیدم چو گرفتارم دید
مبادا چو من زار گرفتاری
تا شدم خوار تو رشگم بـه عزیزان آید
بارالها کـه عزیزی نشود خواری
آن کـه خاطر هوس عشق و وفا دارد از او
به هوس هر دو سه روزیست هواداری
لطف حق یـاری باد کـه در دورهٔ ما
نشود یـاری که تا نشود باری
گری را نفکندیم بـه سر سایـه چو گل
شکر ایزد کـه نبودیم بـه پا خاری
شـهریـارا سر من زیر پی کاخ ستم
به کـه بر سر فتدم سایـه دیواری
غوغا مـیکنی
ای غنچه خندان چرا خون درون دل ما مـیکنی
خاری بـه خود مـی بندی و ما را ز سر وا مـیکنی
از تیر کجتابی تو آخر کمان شد قامتم
کاخت نگون باد ای فلک با ما چه بد که تا مـیکنی
ای شمع ان با نسیم آتش مزن پروانـه را
با دوست هم رحمـی چو با دشمن مدارا مـیکنی
با چون منی نازک خیـال ابرو کشیدن از ملال
زشت هست ای وحشی غزال اما چه زیبا مـیکنی
امروز ما بیچارگان امـید فردائیش نیست
این دانی و با ما هنوز امروز و فردا مـیکنی
ای غم بگو از دست تو آخر کجا حتما شدن
در گوشـه مـیخانـه هم ما را تو پیدا مـیکنی
ما شـهریـارا بلبلان دیدیم بر طرف چمن
شورافکن و شیرین سخن اما تو غوغا مـیکنی
نی محزون
امشب ای ماه بـه درد دل من تسکینی
آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی
کاهش جان تو من دارم و من مـی دانم
که تو از دوری خورشید چها مـی بینی
تو هم ای بادیـه پیمای محبت چون من
سر راحت ننـهادی بـه سر بالینی
هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک
تو هم ای دامن مـهتاب پر از پروینی
همـه درون چشمـه مـهتاب غم از دل شویند
امشب ای مـه تو هم از طالع من غمگینی
من مگر طالع خود درون تو توانم دیدن
که توام آینـه بخت غبار آگینی
باغبان خار ندامت بـه جگر مـی شکند
برو ای گل کـه سزاوار همان گلچینی
نی محزون مگر از تربت فرهاد دمـید
که کند شکوه ز هجرانشیرینی
تو چنین خانـه کن و دلای باد خزان
گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی
کی بر این کلبه طوفان زده سر خواهی زد
ای پرستو کـه پیـام آور فروردینی
شـهریـارا گر آئین محبت باشد
جاودان زی کـه به دنیـای بهشت آئینی
جلوه جلال
شبست و چشم من و شمع اشکبارانند
مگر بـه ماتم پروانـه سوگوارانند
چه مـی کند بدو چشم شب فراق تو ماه
که این ستاره شماران ستاره بارانند
مرا ز سبز خط و چشم مستش آید یـاد
در این بهار کـه بر سبزه مـیگسارانند
به رنگ لعل تو ای گل پیـاله های
چو لاله برنوشین جویبارانند
بغیر من کـه بهارم بـه باغ عارض تست
جهانیـان همـه سرگرم نوبهارانند
بیـا کـه لاله رخان لاله ها بـه دامنـها
چو گل شکفته بـه دامان کوهسارانند
نوای مرغ حزینی چو من چه خواهد بود
که بلبلان تو درون هر چمن هزارانند
پیـاده را چه بـه چوگان عشق و گوی مراد
که مات عرصه حسن تو شـهسوارنند
تو چون نسیم گذرکن بـه عاشقان و ببین
که همچو برگ خزانت چه جان نثارانند
به کشت سوختگان آبی ای سحاب کرم
که تشنگان همـه درون انتظار بارانند
مرا بـه وعده دوزخ مساز از او نومـید
که کافران بـه نعیمش امـیدوارانند
جمال رحمت او جلوه مـی دهم بـه گناه
که جلوه گاه جلالش گناهکارانند
تو بندگی بگزین شـهریـار بر درون دوست
که بندگان درون دوست شـهریـارانـههند
زندان زندگی
تا هستم ای رفیق ندانی کـه کیستم
روزی سراغ وقت من آئی کـه نیستم
در آستان مرگ کـه زندان زندگیست
تهمت بـه خویشتن نتوان زد کـه زیستم
پیداست از گلاب سرشکم کـه من چو گل
یک روز خنده کردم و عمری گریستم
طی شد دو بیست سالم و انگار کن دویست
چون بخت و کام نیست چه سود از دویستم
گوهرشناس نیست درون این شـهر شـهریـار
من درون صف خزف چه بگویم کـه چیستم
شـهید عشق
به خاک من گذری کن چو گل گریبان چاک
که من چو لاله بـه داغ تو خفته ام درون خاک
چو لاله درون چمن آمد بـه پرچمـی خونین
شـهید عشق چرا خود کفن نسازد چاک
سری بـه خاک فرو ام بـه داغ جگر
بدان امـید کـه آلاله بردمم از خاک
چو خط بـه خون شبابت نوشت چین جبین
چو پیریت بـه سرآرند حاکمـی سفاک
بگیر چنگی و راهم بزن بـه ماهوری
که ساز من همـه راه عراق مـیزد و راک
به ساقیـان طرب گو کـه خواجه فرماید
اگر خوری جرعه ای فشان بر خاک
ببوس دفتر شعری کـه دلنشین یـابی
که آن دل از پی بوسیدن تو بود هلاک
تو شـهریـار بـه راحت برو بـه خواب ابد
که پاکباخته از رهزنان ندارد باک
نالهٔ ناکامـی
برو ای ترک کـه ترک تو ستمگر کردم
حیف از آن عمر کـه در پای تو من سرکردم
عهد و پیمان تو با ما و وفا با دگران
سادهدل من کـه قسم های تو باور کردم
به خدا کافر اگر بود بـه رحم آمده بود
زآن همـه ناله کـه من پیش تو کافر کردم
تو شدی همسر اغیـار و من از یـار و دیـار
گشتم آواره و ترک سر و همسر کردم
زیر سر بالش دیباست تو را کی دانی
که من از خار و خس بادیـه بستر کردم
در و دیوار بـه حال دل من زار گریست
هر کجا نالهٔ ناکامـی خود سر کردم
در غمت داغ پدر دیدم و چون درون یتیم
اشکریزان هوس دامن مادر کردم
اشک از آویزهٔ گوش تو حکایت مـی کرد
پند از این گوش پذیرفتم از آن درون کردم
بعد از این گوش فلک نشنود افغانی
که من این گوش ز فریـاد و فغان کر کردم
ای بسا شب بـه امـیدی کـه زنی حلقه بـه در
چشم را حلقهصفت دوخته بر درون کردم
جای مـی خون جگر ریخت بـه کامم ساقی
گر هوای طرب و ساقی و ساغر کردم
شـهریـارا بـه جفا کرد چو خاکم پامال
آن کـه من خاک رهش را بـه سر افسر کردم
بیشتر بدانید : تو مثل سرنوشتی، غیر تو با من نخواهد بود
بیشتر بدانید : بـه خداحافظی تلخ تو سوگند نشد...تو مـیوه ممنوعه ولی ...
بیشتر بدانید : دهانت را مـی بویند مبادا گفته باشی دوستت مـی دارم
بیشتر بدانید : عشق آموخت مرا شکل دگر خندیدن
تهیـه و تدوین : نیامدی چرا گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
seemorgh.com/culture
اختصاصی سیمرغ
[از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران؛ شعرهای عاشقانـه شـهریـار نیامدی چرا]
نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Wed, 18 Jul 2018 21:12:00 +0000